-نمیداند کجا آمدهای که؟
-امیدوارم. آیا در گفتگوی پیش رویمان امنیت خواهیم داشت؟
-به اندازه کافی.
-بگو، بگو که چرا از بین این همه مکان در کره خاکی اینجا را انتخاب کرده ای؟!
سوال به جایی بود. زیر زمینی بود نمور و کثیف، و تاریک، بسیار تاریک. میزی گرد و چوبی در وسطهال آن قرار داشت، با سطحی بسیار صاف و صیقلی، و پایههای مکعبی و کنده کاری شده. میز نورانی بود، تاحدی که چشم را میزد، و حتی یک عدد چراغ هم در کل آن زیر زمین پیدا نمیکردی. دو صندلی چوبی با پشتیهای کوچک مخملی قرمز رنگ در دوطرف میز قرار گرفته بودند. در یک سمت آن، مردی قد بلند و ستبر نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود؛ کت، شلوار، پیراهن و کروات. موی بور کوتاهش را نامرتب رها کرده بود، که تا نیمههای پیشانی بلند و صافش در خود بپیچند.
میهمان آن طرف میز گرد کوچک چوبی نشست. کمیتند نفس میکشید، گونههای شفافش سرخ شده بودند، و نوک بالهای بزرگ و سفیدش به تناوب میپریدند. میزبانش چند دقیقهای او را در آرامش برانداز کرد. در حقیقت، مدت طولانی بود که کسی جز چهره آرام و مصممش را ندیده بود. الان هم با بیخیالی لم داده بود روی صندلی، پایش را روی دیگری انداخته، دستانش را در پشت گره کرده، تکیه گاه سر کرده بود. گونههای استخوانی و سه تیغش در نوری که از میز میتابید برق میزد. هم صحبت تازه از راه رسیده اش کمیآرام تر شده بود. ابروان قهوهای و نازکش اما منقبض بودند، و چشمانش از نقطهای به نقطه دیگر میپریدند.
-چه شده که بعد از این همه سال به سراغم آمده ای؟
صدای بم و رسایی داشت.
-درباره پدر است.
کنجکاوی میزبان برانگیخته شده بود. کامل به سمت هم صحبتش برگشت و به جلو خم شد:
-میشنوم.
- اتفاقی برایش افتاده. بگذار تا اینگونه بگویم، "زمین گیر" شده.
لبخندی شیطنت امیز زد. میزبان اما انگار کمیعصبی شده بود. میتوانستی حرکت عضلات صورتش را در زیر پوست گندمگون و ضخیمش ببینی. با صدایی برانگیخته تر از قبل گفت:
چرا فکر میکنی برایم اهمیت دارد؟
-که انتقامت را بگیری، انتقام سالیان دور.
صورت میزبان کمیباز شد. دوباره به صندلی اش تکیه داد. میشد لبخند بسیار کمرنگی را بین لبانش تشخیص داد. مهمان هم این را فهمیده بود، بالهای عظیمش رها تر قرار گرفته بودند. مرد روبرویش درلباس رسمیتماما سیاهش، دست به سینه نشسته بود و نگاهش میکرد. نگاه دعوت کنندهای داشت، در این لحظه برای صحبت کردن فرشته داستان ما.
-مدتی بود که رفتار پدر شک ما را برانگیخته بود. ناگهانی ناپدید میشد، و تو خود میدانی که برای او چه قدر چنین چیزی غریب است. خواهرت به بهانه گم شدن شمشیرش از خانه بیرون آمد، و پدر را تعقیب کرد. پس از بازگشت، روزی چند با ما سخن نمیگفت. آخر گفت که پدر را دیده، که ساعات متمادی چشم میدوخته به دخترکی. از پی او میرفته، چنان که گویی جهانی جز او وجود ندارد.
لبخند روی صورت میزبان گسترده تر و واضح تر شده بود. چند دقیقهای همانطور نشسته بود، به لبه میز خیره شده بود و لبخند میزد. از آخرین لبخند او چندین قرنی میگذشت.
-چه شد که تصمیم گرفتی به من کمک کنی، بعد از این همه سال؟
-باید بدانی که دیدار امروز ما تصمیم من تنها نبوده. تو به گردن ما حق داری. در آن روز منحوس، تو مارا از خشم پدر رهانیدی. تو تمام تقصیر را...
مهمان سرش را کمیبالا گرفته بود و نگاه خالی اش را به نقطهای از تاریکی گسترده دوخته بود. انگار که داشت از روی متنی میخواند، و چقدر در این کار تبحر داشت. میزبان گلویش را با تحکم صاف کرد. مهمان به خودش آمد.
-آه، بله، از او بگویم. اسمش شیداست. در همین دودکده تهران هم زندگی میکند. روزها در کافهای در همین نزدیکی کار میکند، موقعیتش را به تو نشان خواهم داد. هنرجویی باشد پیانو هم تدریس میکند، و آه که عاشق تدریس است. چندان نوازنده خوبی نیست اما، و پدر شوپن را تازه با او شناخته. باورت میشود؟ بگذریم. براهنی دوست دارد، شاید بتوان گفت...
-پدر را دیده؟
-چند بار. در همان کافه، صحبت کرده اند، سیگار کشیده اند، اما همین.
-خوب است. برویم و کافه اش را ببینیم.
بازدید : 294
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 8:22